حکایت دولت فرزانگی
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو وبلاگ


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 280
بازدید کل : 47717
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

science home
خانه علوم
13 شهريور 1391برچسب:, :: 11:48 ::  نويسنده : محمدرضا

                               فصلاول:مشورت مرد جوان با عموی دولت مندش

روزگاری،مردباهوشی میخواست دولت مند شود.او هرگز به خود نا امیدی راه نمیداد،احساس شکستنمیکرد و منتظر ستاره ی خوشیختی خود بود.او به عنوان دستیار حسابدار در یک شرکتتبلیغاتی نه چندان مشهور کار میکرد،و همچنان منتظر یاری بخت و اقبال خویش بود.حقوقنا چیزی داشت و اغلب احساس نا رضایتی از شغل خود میکردو علاقه ای هم به آننداشت.او همواره به فکر کار جدیدی بود،کاری مثل نوشتن یک رمان که او را دولتمندومهشور کند و به مشکلات مادی اش برای همیشه پایان دهد.اما آیا خواسته هایش،کمی نامعقول نبود؟آیا واقعاً استعداد و مهارت کافی برای نوشتن یک داستان پر فوروش راداشت؟یا نوشته هایش چرندیاتی بی سر و ته و غمگینمملو از بد بختی های خود بود؟حدودیک سال بود،که شغلش او را شدیداً آزار می داد.رئیس او هر روز صبح بشتر وقت خود راصرف خواندن روزنامه و نوشتن یادداشت میکرد و سپس نهار خوردن او سه ساعت طول میکشید.همچنین نظر خود را دائماً عوض می کرد و دستورات ضد نقیضی می داد.تنها رئیس اواین وضعیت را نداشت بلکه همکاران وی نیز به کار خود بی علاقه بودند.به نظر میرسیدکه آنها قدرت درک ندارند و خود را رها کرده اند.مرد باهوش جرئت نداشت در موردتصمیم برای ترک کار خود و شروع به نویسندگی به آنها چیزی بگوید و مطمئن بود او رامسخره خواهند کرد.او اغلب هنگام کار احساس می کرد هیچ تعلقی به دنیای آنهاندارد.گویی در کشور بیگانه زندگی می کند و نمیتواند با

انهاارتباط بر قرار کند.هر دوشنبه صبح از خود میپرسید که(چگونه می توان یک هفته دیگراین مکان را تحمل کرد)او احساس می کرد با پرونده های جمع شده روی میز خود بیگانهشده است و نیاز فروشندگان سیگار،ماشین یا نوشیدنی برای وی  بی اهمیت است.او شش ماه قبل،استعفا نامه ی خودرا نوشت و سپس آن را در پاکت گذاشت و به سمت دفتر رئیس خود رفت ولی هرگز نتوانستآن نامه را به وی بدهد.عجیب بود!سه،چهار سال پیش هیچ وقت فکر نمی کرد این کار راانجام دهدولی حلا اعتقادی به کار خود ندارد.عاملی که او را از استعفا باز می داشتاجبار بود یا ترس!به نظر میرسید جرات همیشگی به دست آوردن خواسته های خود را ازدست داده است.او منتظر فرصتی بود تا دلیل موجهی برای ترک کار خود پیدا کند ونگرانبود که آیا موفق میشود،یا همیشخ در حسرت رویاهایش خواهدبود؟آیا در او به دلیل بدیهای زیادش بود یا به فکر این بود که در حال پیر شدن است و باید آینده نگر و دوراندیش باشد؟یک روز که خیلی احساس یاس و سر خوردگی میکرد،ناگهان به یاد عمویدولتمندش افتاد.شاید بتواند راهی پیش رویش قرار دهد،یا بهتر از آن،سرمایه ای به اوبدهد.عمویش فردی مهربان و خوش دل بود و فوراً دعوت او را پذیرفت.ولی از وام دادنبه او خودداری کرد،زیرا فکر می کرد این کار برای وی نتیجه ندارد.عموبش پس از شنیدنمشکلات مذد جوان از او پرسید:(اکنون چند سال داری)مرد آهسته جواب داد(سی دوسال)سپس عمویش گفت:(آیا مدانی جان پل گتی بیست سه سال بود که برای اولین بار یکمیلیون دلار به دست آورد؟و وقتی من هم سن تو بودم نیم دلار سرمایه ام بود،پس چگونهتو در این سن سال برای گذراندن زندگی از من تقاضای وام می کنی؟)(چه میدونم،سخت کارمی کنم،گاهی بیش از پنجاه ساعت در هفته)،(آیا فکر می کنی کار زیاد باعث دولتمندی وخوش اقبالی می شود؟)،(همیشه همین فکر را دشته ام)،سا لانه چقدر درآمد داری؟به25000دلار میرسد، بله حدوداً،آیا فکر می کنی برای بدست آوردن 25000دلار در سالبایدده برابر کا کرد؟البته که نه،پس برای بدست آوردن این در آمد باید کاری کاملاًمتفاوت از کار تو باید انجام دادیا رازی در کار است که تو از آن بی خبری .میلماًهمین تور است.عمویش گفت:خوشبختانه حداقل این را می فهمی خیلی ها همین قدر هم درکنمیکنند.آنقدر به کار و تلاش مشغولند که لحظه ای فکر نمیکنند که چگونه مشکلات مالیخود را بر طرف کنند.آنها حتی زمانی را با این که چگونه دولتمتد شوند یا چرا تاکنون دولت مند نشده انداختصاص نمی دهند.مرد جوان گقته های عمویش را پذیرفت.او بهرغم رویاهای بلند پروازانه اش برای کسب ثروت هیچ وقت به راه رسیدن به آن فکر نکردهبود.او همواره سرگرم چیز های دیگری بود وهرگز راه حل اساسی برای این مسئله نیافتهبود.عمویش لحظه ای ساکت نماند سپس لبخند زد و گفت:تصمیم گرفته ام به تو کمک کنم.پستو را به کسی معرفی می کنم که مرا دو لتمند کرد.به او دولتمند آنی می گویند آیا اورا می شناسی؟نه اصلاً،لقب او به این دلیل است که وی ادعا می کند پس از یافتن رازواقعی دولتمند شدن،یک شبه دولتمند شد.او مدعی است می تواند دیگران را یاری کند تاآنها نیز همانند او فوراً در طی یک شب دولتمند شوند یا حداقل طرز فکر یک دولتمندرا پیدا کنند.او به سوی نقشه بسیار بزرگی روی دیوار اشاره کرد و شهر کوچک و دورافتاده ای به وی نشان داد و گفت:آیا تا به حال به آنجا رفته ای؟جوان گفت:نه.منتوصیه می کنم به آت جا به روی و آن مرد را پیدا کنی.چرا که ممکن است راز دولتمندشدنش برای تو فاش کند ای مرد دولتمند در خانه ای مجلل که در آن شهر بی همتاستزندگی می کند حتماً به راحتی آن را پیدا می کنی.جوان پرسید:چرا خودت این راز را بهمن نمیگی تا من دیگر مجبور به رفتن به آن جا نباشم.عویش پاسخ داد:زیرا من اجازه یفاش کردن این راز را ندارم.پیش از اینکه دولتمند آنی این راز را به من بگوید از منخواست تا سوگند یاد کنم که هرگز آن را به کسی نگویم ولی می توانم دیگران را پیش اوهدایت کنم.همه ی این موارد این مرد جوان را متعجب نمود. او  نسبت به این موضوع کاملاًکنجکاو شد و پرسید:آیامطمئنید که اصلاً نمی توانید در این مورد چیزی بگویید؟مطمئناً تنها کاری کهمیتوانم انجام دهم ای است که تو را نزد او بفرستم.سپس یک برگه از کشوی میز جوبیبزرگ خود در آورد و غوراً چند خط روی آن نوشت.برگه را تا کرد و در پاکت نامه ایگذاشت و به دست برادر زاده اش داد و گفت:این معرفی نامه و این هم نشانی دولتمندآنی. ولی باید قول بدهی محتویات نامه را نخوانی.اگر نامه را به خوانی باید نزد ویطوری وانمود کنی که از محتویات آن بی خبری ولی چگونه می توانی نشات دهی که این کاررا انجام نداده ای؟جوان به کلی گیج شده بود و از گفته های عمویش سر در نمی آوردولی پذیرفت.رفتار عمویش غیر عادی بود ولی به هر حال قصد کمک به وی را داشت جوانباید نسبت به غیر عادی بودن موضوع با اعتنا می بود.از عمویش بسیار تشکر کرد و آنجارا ترک کرد.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب